سلام
من قصد دارم یه سری داستانهای جالب با عنوان یکی بود و یکی نبود رو برای شما عزیزان بزارم. امیدوارم خوشتون بیاد .
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ...
روزی روزگاری توی یه قافله دو تا الاغ کنار هم حرکت میکردند. یکیشون چند تا کیسه طلا حمل میکرد و اون یکی چندتا گونی جو .
اونیکه کیسه طلا رو دوشش داشت به خودش مغرور بود و به اون یکی فخر میفروخت .
و اون یکی آروم و بی صدا و سر به زیر راه میرفت .
از قضا دزدها به قافله ی اونها حمله کردند .
به گونی های جو نگاهی انداختند ولی چیزی ازشون بر نداشتند .
وقتی کیسه های طلا رو دیدند از پس و پیش به الاغ نگون بخت حمله کردند .
الاغ زبون بسته خونین و مالین و به سرقت رفته و لت و پار رو زمین افتاد .
و الاغ دیگه خنده کنان و سر حال از کنارش گذشت و رفت سر خونه و زندگیش ....
خوب حالا از این قصه چند تا نتیجه میشه گرفت :
1- غرور چیز خیلی بدیه و آدم مغرور دیر یا زود عاقبت غرورش رو می بینه .
2- پولدار بودن همیشه مایه شادی و رفاه نیست ، گاهی دردسر های پولدار بودن از منافعش بیشتره .
3- از این که پولدار نیستید هیچوقت شرمنده و سر افکنده نباشید .
4- اصلا چه معنی داره که الاغه به خاطر پولی که برای یه مدت کوتاه پیشش امانت بوده برای دیگران کلاس بذاره؟
5- اگه یه زمانی دوستاتون تو دردسر افتادن همینطوری بی خیال از کنارشون رد نشین ، حتی اگه از دستشون خیلی ناراحت هستید ، وگرنه اینطوری فرق شما با اون الاغ دومیه چیه؟
6- همیشه سعی کنین به پدر و مادرتون احترام بذارین. (میدونم این نتیجه گیری هیچ ربطی به قصه نداشت ولی قبول کنید که نکته اخلاقی مفیدی بود.)